معنی گشاد و وسیع

حل جدول

گشاد و وسیع

پهن، فراخ


وسیع و پهن

فراخ, گشاد


وسیع و فراخ

گشاد، پهناور، گسترده


گشاد و پهناور

پهن، وسیع

واژه پیشنهادی

گور گشاد و وسیع

قبر پیغمبری

گویش مازندرانی

گشاد گشاد

گشاد گشاد، گشاد گشاد راه رفتن


گشاد

گشاد باز

لغت نامه دهخدا

وسیع

وسیع. [وَ] (ع ص) فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فراخ. پهناور. متسع. جادار. گشاد. گشاده. واسع. عریض. باوسعت و ممتد. (ناظم الاطباء): علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد. (تاریخ بیهقی).
- وسیعالمشرب، بی بندوبار و لاابالی در اصول وفروع دین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسیع بودن، وسعت داشتن.
- وسیع کردن، وسعت دادن.
|| اسب فراخ گام و فراخ ذراع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دور. (یادداشت مرحوم دهخدا).


گشاد

گشاد. [گ ُ] (مص مرخم، اِمص) فتح و ظفر. (برهان). فتح. (مهذب الاسماء). فتوح. فرج. گشایش. نجات:
بدو گفت شاه آفریدون تویی
که وی را کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاد جهان از کمربست توست.
فردوسی.
دو چیز است بند جهان: علم و دانش
اگرچه گشاد است مر هر دوان را.
ناصرخسرو.
که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اﷲ میخواهم و همه ٔ گشاد از وی و ید اﷲ میخواهم. (کتاب المعارف).
گام در صحرای دل بایدنهاد
زآنکه در صحرای گل نبود گشاد.
مولوی.
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن، دیدی فساد.
مولوی.
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
بر ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم.
حافظ.
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم.
حافظ.
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم.
حافظ.
دیگر از ما کاری و کفایتی نمی آید، هر گشادی و نجاتی که هست از حضرت شماست. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 2). || دَشْت. فروش اول: صباحی به وقت، درویش به در دکان ایشان رسیده و طلبی کرده، ایشان گفته اند که در صباح هنوز گشادی نشده... (مزارات کرمان ص 115). || خوش. || خوشی. (برهان):
چندین حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد؟
مولوی (از آنندراج).
نغمه ٔ مطرب خوشگو همه پند است و کلام
ساغر ساقی مه رو همه فتح است و گشاد.
شاه قاسم انوار.
|| رها کردن تیر باشد از شست. (برهان) (غیاث). رها کردن تیر از شست. (آنندراج). رها شدن. رها کردن. انداختن:
نه مرا در تکاب تو پایاب
نه مرا برگشاد تو جوشن.
ابوالفرج رونی.
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا؟
چه منفعت ز سپر با نفاذامر قدر؟
مسعودسعد.
ز شست تیر تو اندر گشاد چون بجهد
عجب مکن که ز پیکانْش ْ بگذرد سوفار.
مسعودسعد.
با ستیز قضا بهش باشید
وز گشاد بلا حذر گیرید.
مسعودسعد.
خلق را با گشاد دست قضا
بجز از خدمت تو جوشن نیست.
مسعودسعد.
شهاب ثاقب گردد خدنگ او ز گشاد
عدوش سوخته گردد بدو چو دیو لعین.
سوزنی.
چو تیر، کآن به کمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت شست و تیر مرا.
سوزنی.
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
ز آفتاب و مه سپر در سر کشد بهرام و تیر.
سوزنی.
پیش پیکان گل ز بیم گشاد
هر شب از هاله مه سپر دارد.
انوری.
نگار من ز بر من همی چنان بجهد
که تیر وقت گشاداز بر کمان بجهد.
جمال الدین عبدالرزاق.
چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود
چون ز گشاد تورفت چوبه ٔ تیر از کمان.
خاقانی.
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بی آگهی سینه مرا بر جگر رسید.
خاقانی.
به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق.
خاقانی.
کیقباد بر گشاد تیر قادر وواثق بودی فرمود که من به تیر سر مار در زمین دوزم. (راحه الصدور راوندی). کاردی از ساق موزه بیرون آورد و آهنگ سلطان کرد... سلاحداران خواستند که او را بگیرند، سلطان بانگ برزد و بر گشاد تیر واثق بود، تیری بدو انداخت خطا شد. (راحه الصدور راوندی). و تأثیرتیر حدثان که از شست قصد زمان گشاد می یابد، به جنه ٔجلال او نامؤثر میماند. (سندبادنامه ص 118). و از گشاد منجنیق و کمان، تیر و سنگ پران شد. (جهانگشای جوینی).
پس بدین هم نشوی قانع و از پی تازی
بسوی خانه ٔ ممدوح چو تیری ز گشاد.
اثیرالدین اومانی.
|| فراخی. وسعت. پهناوری یا گشادی:
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش.
فردوسی.
بماند از گشاد برش در شگفت
بیازید تیر و کمان برگرفت.
اسدی.
|| گشادن که در مقابل بستن است. (آنندراج) (برهان). ضد بست است:
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر این سخنْت ْ نشان داد.
ناصرخسرو.
|| نجات دادن. رها کردن:
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو از او بشود شاد.
ناصرخسرو.
|| (ص) فراخ که در برابر تنگ باشد. (برهان).


گل و گشاد

گل و گشاد. [گ َ ل ُ گ ُ] (ص مرکب، از اتباع) سخت فراخ. نه به اندام: شلوار گل و گشاد.

فرهنگ معین

وسیع

(وَ) [ع.] (ص.) فراخ، گشاد.

فرهنگ عمید

وسیع

گشاد، فراخ، پهناور،


گشاد

[مقابلِ تنگ] گشاده، فراخ، وسیع،
[قدیمی، مجاز] گشایش،
[قدیمی] رها کردن تیر از کمان،
(اسم) [قدیمی] چلۀ ‌کمان که سوفار تیر را برای رها کردن در آن قرار می‌دادند،
[قدیمی، مجاز] رهایی، نجات: خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به‌ ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ: ۷۳۸)،
* گشاد دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
رها کردن تیر از کمان،
(مصدر لازم) در بازی نرد، باقی‌گذاشتن مهره تک در خانۀ نرد،

مترادف و متضاد زبان فارسی

وسیع

پهن، جادار، عریض، فراخ، فضادار، گشاد، گشاده، واسع، گسترده، ممتد، مبسوط،
(متضاد) تنگ


گشاد

بزرگ، بسیط، پهن، جادار، فراخ، فسیح، گشاده، متسع، واسع، وسیع، فرج، گشایش، ظفر، فتح، خوشی، سرور،
(متضاد) تنگ، ضیق

معادل ابجد

گشاد و وسیع

477

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری